Sunday, May 2, 2010

من با پیراهنی که به اندازه تمام بهار روش گل داره با کفشهای صورتیم میرم توی آسانسور. دوتا خانم باهم حرف میزنند . اینگلیسی حرف میزنند دقت نمیکنم . عصبانیم و تو دنیای خودم . تا میام پیاده شم خانمه به دوستش میگه :‌گیانک جان . من ته دلم خالی میشه . تلویزیون داره بسکتبال نشون میده . اتاق تاریکه . اتاق گرمه . 

من روبروی آینه ایستادم . بازی تمام شده . کنار دیوار تکیه داده . بغض داره . من هنوز عصبانیم این بار اما معلوم نیست از خودم؟ از تو؟ 

تو نیستی . من معلوم نیست خودم رو کجا چال کردم. . تو نیستی و این رستوران با این آدمها و این زبون و این قهوه اما مثل همیشه تنها جاییه که میشه سکوت کرد. من سرم و بالا نمیارم پشت به شیشه روبه دیوار . فردا یک شنبه است. راستی نپرسیدم برای توبه کردن به کجا میرفتی . من معلوم نیست خدام رو کجا چال کردم . 

هستی . پیدایی . من دستور دلمه روی کاغذ مینویسم . سعی میکنم که جلوی استادم درست بشینم انگار که آروم میشم . خرید میکنم . باید فکر کنم . باید تصمیم بگیرم . باید روشن بود نیستم . گیج میزنم .  فکر میکنم شاید خورد کردن هویج و پیاز و کلم کمک کنه برای تصمیم گرفتن . خورد میکنم . میشورم .  هم میزنم . قابلمه بعد از قابلمه . باید برای هفته آماده شد . لباسهای هفته پیش رو میندازم توی ماشین . ملافه ها رو تا میکنم . غذا ها رو بسته بندی میکنم .  فکر نمیکنم . فقط حرکت دستهاست . چایی میریزم . میپرسی که چطورم. جواب نمیدم . با اشتباههای هفته پیش چه باید کرد؟ 

من نیستم .