شب تمام چراغهای خانه خاموش بود . جانا من دیشب ترسیده بودم . صدای پایی تمام شب بیدارم میکرد . . و تمام روز چشمم به صفحه تلفن بود .پرسیده بودی که حس خوبی هست؟ و گفته بودم با همه ترسناکیش و تو گفته بودی چرا ترس. جانا ترس من از شبی بود که صدای پایی تا صبح بیدارم نگه داره . ترس من از روزی بود که منتظر باشم .
آب گرم و باز میکنم . باید فکر کرد. یا شاید هم بر عکس . در حموم بازه . صدای تلفنم میاد . شاید که تویی جانا . شاید که پشت دری . کفها رو از روی موهام پاک میکنم . اما نه تو نیستی اگر نباشی چی؟ زیر دوش می ایستم و خیره میشم به دیوار سفید و گوش میدم به صدای آب. تو بودی . پرسیده بودی که خوبم؟ من از خودم پرسیدم که خوبی؟ جانا گاهی زیر دوش باید تصمیم گرفت باید محکمه راه انداخت . (ما)حکم اعدام گرفت به شهادت (من) به جرم ترس و به جرم نبودنت .
تو با بطری کنیاک در دست به تولد پیر مرد میرفتی با جعبه ای پر از سیگارهای کوبایی . من در میان بخار و بوی صابون حکم اعدام میدادم به (ما بودنمان) فردا راس ساعت هفت قبل از طلوع ستاره ها.
جانا سیگارها هارو به پیرمرد بده جعبه را پر از ستاره کن بیا . جانا امشب بیا . تا من بی رحمانه جواب دل تنگیهایت را ندهم . جانا من خوب میدونم که یک بوسه فقط یک بوسه حکم اعدام را فسخ خواهد کرد . امشب بیا.