Thursday, April 29, 2010

جانا من خسته ام . تا به حال پشت میزت به این فکر کردی که درست در همین لحظه زن داره جون میده وقتی که تو سعی داری که آمبولانسی براش بفرستی؟ امروز ته فنجان قهوه ام مردی بود با جنینی ناقص که بند نافش به زیر صندلی مرد وصل بود . جانا صندلیت خالی بود . 
شب تمام چراغهای خانه خاموش بود . جانا من دیشب ترسیده بودم . صدای پایی تمام شب بیدارم میکرد . . و تمام روز چشمم به صفحه تلفن بود .پرسیده بودی که حس خوبی هست؟ و گفته بودم با همه ترسناکیش و تو گفته بودی چرا ترس. جانا ترس من از شبی بود که صدای پایی تا صبح بیدارم نگه داره . ترس من از روزی بود که منتظر باشم . 
آب گرم و باز میکنم . باید فکر کرد. یا شاید هم بر عکس . در حموم بازه . صدای تلفنم میاد . شاید که تویی جانا . شاید که پشت دری . کفها رو از روی موهام پاک میکنم . اما نه تو نیستی اگر نباشی چی؟ زیر دوش می ایستم و خیره میشم به دیوار سفید و گوش میدم به صدای آب. تو بودی . پرسیده بودی که خوبم؟ من از خودم پرسیدم که خوبی؟ جانا گاهی زیر دوش باید تصمیم گرفت باید محکمه راه انداخت . (ما)‌حکم اعدام گرفت به شهادت (من)‌ به جرم ترس و به جرم نبودنت . 
تو با بطری کنیاک در دست به تولد پیر مرد میرفتی با جعبه ای پر از سیگارهای کوبایی . من در میان بخار و بوی صابون حکم اعدام میدادم به (‌ما بودنمان)‌ فردا راس ساعت هفت قبل از طلوع ستاره ها. 
جانا سیگارها هارو به پیرمرد بده جعبه را پر از ستاره کن بیا . جانا امشب بیا . تا من بی رحمانه جواب دل تنگیهایت را ندهم . جانا من خوب میدونم که یک بوسه فقط یک بوسه حکم اعدام را فسخ خواهد کرد . امشب بیا.