Thursday, May 20, 2010

Home-2

چند روز پیش داشتم از سر کار بر میگشتم خونه که توی راهرو دخترک و دیدم با مادرش. آپارتمان ما چیزی حدود ۳۰۰ تا واحده . ساعت رفت و آمد من با بقیه آدمهای ساختمون نمیخونه در نتیجه با اینکه تقریبا یک سال اینجام خیلی از همسایه هارو ندیدم. دخترک خونه اش سر راهرو است . مادرش شاید از من کوچیکتر باشه . خودش یک دختر بچه سه ساله است با موهای صاف روش و قشنگ ترین لبخند دنیا . اون روز وسط راهرو وایستاد و بلند گفت سلام خم شدم گفتم سلام . داد زد به مامانش که داشت از خونه میومد بیرون گفت
A pretty lady said hi to me
به مامانش گفتم دخترت همسایه مورد علاقه منه . خندید و گفت چرا . گفتم واسه اینکه صبحها که باباش میره سر کار صداتون و میشنوم که از دم پنجره ام رد میشین و
and it always makes me smile
زن لبخند زد و خداحافظی کرد . من اما نگفتم که چه شبهایی وقتی دخترک مریض بوده و گریه میکرده من ذل میزدم به جعبه قرصهای صورتی روی پاتختی و دستم روی دلم میکشیدم روی رحم خالیم. بهش نگفتم که خیلی صبحها که با شوهرش و دختر تا دم در میرن که مرد رو بدرقه کنن من به مردی که کنارم دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود نگاه میکردم به مردی که با صدای غر غر های دخترک یا گریه هاش برای رفتنش میگفت : من دقیقا به این دلیل دلم بچه نمیخواد .