Wednesday, October 13, 2010

دست و پای بی خود میزنی . بال بال میزنی. خسته میشی . بعد فکر میکنی که زنها میتونند معجزه کنند . پنج یا شش نفر و ردیف میکنی هر شب هفته پیش یکیشون میخوابی . دو سه هفته اول خوبه . بعد اونا خسته میشن سوال میکنند به پرو پات میپیچنند . خسته میشی و کلافه یا میای که بیا به دادم برس بهم بزنم یا یک جوری خستگی و رو سر من خالی میکنی . بعد پدرت میاد و میری تو خودت . حالت خراب میشه . دنیات جای بدی میشه . دنبال کار میگردی . چیزی پیدا نمیکنی . باز حس میکنی که زندگیت از دست رفت عصبانی تر میشی و تلخ تر . یک ذره که بهتر شدی باز هم فکر میکنی که زنها میتونند معجزه کنند و دوباره دخترکها رو به صف میکشی .

وسط این دایره یک مدتی عصبانی شدم . یک مدتی گریه کردم . یک مدتی عاشقی کردم . یک مدتی قبول کردم . الان ولی فاصله ام و حفظ میکنم خصوصا وقتی میرسی به مرحله معجزه زنانگی . عزیزی . نمیشه دوست نداشت . نمیشه ولت کرد به امان خدا .

بهت گفتم بیا جمعه بریم دانشگاه کلاس بردار. نگفتم که باکسی میرم بیرون تازگیها . گفتم که باهات میام تا این دفعه همه کاغذ بازی ها تمام شه . نگفتم که دلم دیگه تنت و نمیخواد . گفتم که انتخاب نداری باید از یک جا شروع کرد . نگفتم وقتی آدمها از اون جایی میان که تو اومدی باید کمک بگیرن . من قول دادم که چیزی نپرسم . دلم میخواست که میتونستم معجزه کنم . که آرومت کنم . کاش دردهامون برای هم انقدر واضح و روشن نبود. شاید اونجوری باور میکردیم که میشه معجزه کرد .