وسط این دایره یک مدتی عصبانی شدم . یک مدتی گریه کردم . یک مدتی عاشقی کردم . یک مدتی قبول کردم . الان ولی فاصله ام و حفظ میکنم خصوصا وقتی میرسی به مرحله معجزه زنانگی . عزیزی . نمیشه دوست نداشت . نمیشه ولت کرد به امان خدا .
بهت گفتم بیا جمعه بریم دانشگاه کلاس بردار. نگفتم که باکسی میرم بیرون تازگیها . گفتم که باهات میام تا این دفعه همه کاغذ بازی ها تمام شه . نگفتم که دلم دیگه تنت و نمیخواد . گفتم که انتخاب نداری باید از یک جا شروع کرد . نگفتم وقتی آدمها از اون جایی میان که تو اومدی باید کمک بگیرن . من قول دادم که چیزی نپرسم . دلم میخواست که میتونستم معجزه کنم . که آرومت کنم . کاش دردهامون برای هم انقدر واضح و روشن نبود. شاید اونجوری باور میکردیم که میشه معجزه کرد .