Thursday, October 7, 2010
اتاقم هنوز بهم ریخته است . کسی خونه نیست . پنجشنبه شبه . احساس میکنم که چیزی توم باقی نمونده . تلفن و قطع میکنم به این فکر میکنم که یک روزی عاشقش بودم یک روزی باهم تو تمام طلا فروشی های تجریش سر انگشترها خندیدیم یک روزی هم خونه بودیم هر شب کنار هم میخوابیدیم . حوله هامون و کنار هم تا میکردیم یا پرت میکردیم زمین . تلفن و قطع میکنم و هیچ حسی ندارم . جلوی آینه وای میستم دستمال گردنم و باز میکنم . کارت شناساییم و از گردنم در میارم . سنجاقهای موهامو میکشم بیرون . بافته ها از روی سرم باز میشین میغلتن روی شونه هام . صدای تلفنم در میاد . مرد مریضه . سه هفته است هم دیگر و ندیدیم . حرفی از دلتنگی نمیزنه . من هم چیزی نمیگم . موهام به اندازه تک تک سنجاق سرهای توش پف کرده انگار تمام روز منتظر این لحظه بود که جهش سعودی داشته باشه یک چیزی توم مرده . این و میتونم توی آینه ببینم . مدتهاست که دست از سر تعداد تخمکهام و در صد بارداری برداشتم . دلم میخواست که این عاشقی ادامه پیدا میکرد . دلم میخواست که همچنان میخواستمش دلم میخواست که آروم توی انگشتهاش وا میدادم که می ایستادم و بعد باور میکردم که ببین همه این حرفها همه این روزها فقط به خاطر همین یک لحظه ارزشش و داشت . امروز حمیرا یک پسر زایید . سر مراسم نامزدیش بود وقتی به من گفتن سهم من این نیست؟ آره فکر کنم . مهم هم نیست . این چیزی که مرده هم چیز بدی نیست . انگار که با یک طناب وصل بودم به آدمها به زندگیهاشون به مردهای زندگیم به عاشق شدن به هوس داشتن به بچه خواستن به درس خوندن به آرزو داشتن به امید داشتن . طنابه نیست . من شناور موندم بین چیزی که هیچ چیز نیست . مدام هم دور تر میشم . انگار که روی یک تخته پاره تو شب تاریک تو دریا باشم و هی از اسکله دور شم . از صدای ملت . از هیاهو. از نور . از چرخ و فلک . از صدای خنده . سردمه .