Tuesday, October 5, 2010
بیرون بارون میاد . میرم دم سینک که دستهام و برای بار پنجم بشورم . دستهام زخمه . دیگه یادم میره که کجاش به کجا گرفته ولی هرباری که میگیرم زیر آب گرم جای تازه ای میسوزه . بیرون بارون میاد از اینجا میتونم سر یک عالمه ساختمون و ببینم و یک کلیسای قدیمی . چندتا پرنده از سر گنبد کلیسا میپرند . دلم میخواد که خودم و از پنجره پرت کنم بیرون . همونطور که آب بازه که آب گرم میریزه توی سینک یکهو دلم می خواد فقط بپرم بیرون . آب و میبندم . از خودم میپرسم عزیزم باید ببرمت دکتر؟ بعد خنده ام میگیره از این جدا کردن بخش بیمار از بخش از بالغ . دورو روم شلوغه . وسوسه پریدنه زیاده . هروقت که حالم از حد خیلی خراب میرسه به روی آب به حدی که از تخت میشه اومد بیرون دو سه روز اولش وسوسه پریدن خیلی پرنگه . هنوز داره بارون میاد . بقیه روز فکر نمیکنم . حرکت دستهام کافیه . امتحان میدم . شیرینی میپزم . دستهام و میشورم . دور ناخونها لای انگشتها . تاریک شده . از هیچ گنبدی هیچ پرنده ای نمیپره . نه من دکتر برو نیستم . حداقل الان . بهتر میشه .