Sunday, October 3, 2010
ساعت یک و نیم شب شنبه است . شبهای شنبه من و برادره خونه تنهاییم . شبهای شنبه دوستهاش با دوست دخترهاشون میان اینجا . من این و از ماشینهای دم در میفهمم یا دیدن یکی از دخترها توی آشپزخونه اگر گذرم به توی خونه بیوفته . شنبه ها اصولا تو اینجا بودی . الان هم مسواک آبیت کنار مسواک صورتی منه . (چقدر حال بهم زن تیپیکال)یک عدد شورت راه راه سورمه ایت هم توی کشوی لباس زیرهای من تا شده . شبها که تو اینجا بودی لباسها روی صندلی نبود. تو کمد تا شده بود . الان تا سقف لباس رو زمینه . کنار در ورودی که از اتاق من به بیرون خونه باز میشه هم هیچوقت کفش نبود . الان چهار جفت کفش رنگ وارنگ ولو رو زمینن . شنبه هایی که تو اینجا بودی من روی لباس خواب تور بنفش چیزی نمیپوشدم . الان لباس خوابه از لج تنمه وگرنه آدم تو اتاقی که تنهاست تا سقف هم لباس رو زمینشه حالا لباس خواب تورموری نپوشه همچین چیزی نمیشه. روش هم ژاکت پوشیدم انگار که مجبورم تازه جوراب . درس دارم . باید لباسها رو از دور میز پرت کنم دور تخت که برم بشینم پشت میز که رو کارتهای احمقانه سفید درجه های حرارتی که توش گلوتنها ملق میزنند بنویسم که یادم بمونه . عوضش کسی نمیاد از من بپرسه که شنبه هفته پیش ساعت یک و نیم بعد از ظهر زیر درخت توی رستوران که تو بلوز نارنجی تنت بود و رنگش رفته بود توی چشمهات و شده بود سبزی که به طلایی میزنه ما داشتیم راجب چی حرف میزدیم . اما ملق زدن گلوتن ها مهمه . منم عجب آدم حال بهم زنی هستم ها . یعنی در حد دخترهای چهارده ساله که میرن امام زاده صالح نذر گندم میکنند که دوست پسره زنگ بزنه . اه اه اه اه اه . ساعت یک و نیم شبه . منم هیچ حال خوبی ندارم . تو قرار نیست که هیچ شنبه ای اینجا باشی . بعد خوب آقا درد داره . یعنی وقتی تو اوج خواستن خود احمقت میزنی همه چیز و بهم میپاشی بعد با لباس خواب میشینی روی مبل به این فکر میکنی که کاش پاشه بیاد . بعد تو دنیای واقعی که کسی نمیاد یک دفعه بی خبر دم پنجره اتاق خوابت . نهایتش یک دونه تکست میزنند . وای من حتی چهارده سالگیم هم انقدر حال بهم زن نبودم .