Monday, November 22, 2010

هی میرم کلاس یوگا . هی میرم نفس بکشم که نفسهام بچرخه تو تنم که اینر گادسم بیاد بالا . هی میرم کلاس یوگا بعد هی به تخمکهام فکر میکنم به اینکه این نفسی که میکشم میپیچه توی رحمم و بعد لابد یک چیزی میشه . بعد میام بیرون یک بسته گنده شکلات میخورم و به وجدانم که غر میزنه که چرا دو هفته است به جای اینکه مثل آدم ورزش کنی هی رو زمین غلت میزنی میگم خفه شو چون من الان لازم دارم نفس بکشم و شکلات بخورم.
همکلاسیم یک زن چینی هم سنه منه . دختر داره . دخترش سی پونده . کمرش درد میکنه چون دخترش و مدام بلند میکنه . من کمرم درد نمیکنه عوضش از میگرن به خودم میپیچم . دوازده ساعته که دارم به خودم میپیچم . میریم توی رخت کن . با بچه میره توی جکوزی . من به صورتم ماسک میزنم و یواشکی نگاهشون میکنم . دخترک روی پله ها نشسته و از ته دل میخنده و دست پا میزنه . من نفس میکشم . نفسم به تخمکهام نمیرسه . دستم و میکشم روی دلم . دل من شهر بچه های مرده است . دلم شکلات میخواد .
من موهام و خشک میکنم . اون بچه اش رو . من جوراب شلواریم و میکشم بالا . بچه با دستهای کپلش روی شکمش کرم میزنه . تو دلم میگم بچه جان خدا کنه که همیشه شکمت انقدر شاد باشه . اون با بچه اش میره خونه . من میرم سر کار .