Monday, November 15, 2010

لی لی قلبم درد میکنه .
امشب با کفشهای پاشنه بلند و پیرهن و اون هم با کت و شلوار رفتیم دیزنی لند . نپرس چرا . منم نمیدونم چرا . گفت میخواد زیر آتیش بازی ها ببوستم . لی لی اونجا پر از بچه بود . بچه های کپل غر غرو که خسته بودند از بس از صبح چرخیده بودند تا اون موقع شب . من سردم بود .
آتیش بازیها صدای موشکباران میداد . مرد اما اون موقع اصلا ایران نبود که بفهمه من چرا یک متر و نیم میپرم از جام . قبل از شروع آتیش بازی شروع کرد به حرف زدن . لی لی هی حرف زد . حرفهای عجیب غریب زد . از زندگیش گفت . لی لی من قلبم وایستاد .
شب اومدم خونه زنگ زدم به یک دوست . حرفهای مرد و گفتم . گفت چرا آدمهای زندگی تو این مدلین . گفت تو چرا آدمهات همه شکسته اند . راست میگفت من هیچکس دیگه ای رو نمیشناسم که همه مردهای زندگیش انقدر شکسته باشند . انقدر تجربه های عجیب غریب داشته باشند . گفت تو زیادی مهربونی . میشینی اونجا با لبخندت با نگاهت همه شکسته هاشون و میارن برای تو میچینند روبروت که بندشون بزنی .
لی لی قلبم درد میکنه .
وقتی داشتم کفشهام و میپوشیدم به این فکر میکردم که خدا کنه این یکی آدمی باشه مثل همه . معمولی . که من ته چاهم که نمیکش که الان نمیکشم . الان تیکه های شکسته یکی دستهام و میبره .
لی لی امشب کنار اون رودخونه یک زن و مرد هم و بغل کرده بودند که شبیه بقیه نبودند . شلوار جین و کتونی پاشون نبود . انگار اومده بودند عروسی باباشون . امشب خیلی از اون زن و مردهایه کالسکه به دست نگاه حسرت ناک به ما مینداختن . به منی که با مردی بودم که در و برای تمام زنها و بچه ها باز نگه میداشت .
لی لی
من تا حالا انقدر خورده شیشه ندیده بودم
لی لی نکنه عاشق این همه خورده شیشه رنگی شم؟ . .