جدیدا زیاد قصه میگم . حال روز همه خوب نیست . مثلا یک شب تا صبح با صدای سه تار علیزاده برای مرد قصه گفتم . که ازدواج میکنه و سه تا بچه خواهد داشت . دوتای اولشون پسرن و پسرها از دیوار راست بالا میرند . براش از راه رفتنشون گفتم و فوتبال بازی کردنشون و تینیجر شدنشون و اینکه یادشون میده چجوری ریش بزنند و از کلید ماشینی که زیر بالشتش خواهد گذاشت . و زنی که دوستش داره و دوستش خواهد داشت تو تمام سالهایی که پیش روشونه . مواظب بودم که تو تمام طول قصه جمع نبندم پای خودم و نکشم وسط ولی همه آرزوهای ریز و درشت خودم و چپوندم توی قصه . از دخترکی که همیشه اصرار داره پیراهنهای پفی بپوشه تا بچه های دوقولو و خونه ای که حیاطش پر باشه از اسباب بازی های که این ور و اونور ریختن .
همین چند دقیقه پیش داشتم به یک دوستی میگفتم که بیا با ماشین بریم مکزیک همین فردا صبح . سر راه من همه طلاهام و میفروشم توهم همه پول نقدت و بردار و بریم . از مکزیک میریم کلمبیا بعد پرو بعد آرزانتین بعد با قایق میریم جزیره های فاکلند که تو نقشه امشب کشفشون کردم و همونجا میمونیم . دیگه هم بر نمیگردیم .
جدیدا زیاد قصه میگم . حال روزم خوب نیست .