هیچ چیز سر جای خودش نیست . حتی من . کاغذ شکلات روی تخت جمع نشده کنار کتابیه که همین الان تموم کردم . خودم با ربدوشام نشستم دارم به این فکر میکنم که باید بلند شم که منتظرمن و باید بلند شم . سه شنبه مصاحبه دارم برای مدرسه . به خودم گفتم اگر قبول نشم میزارم میرم ایران . در واقع میگم که دارم میرم ایران اما یک مدتیش و میرم ارمنستان یا حتی روسیه . بابا رو هم میبینم . مدت مدیدی است که ازش خبری نیست . دلم تجریش میخواد و تهران یخ زده . گفتم که هیچ چیز سر جای خودش نیست . من الان باید یک کت شلوار یا کت دامن و بدم اتوشویی برای سه شنبه صبح بعد نشستم اینجا نقشه قبول نشدنم و میکشم .
این چندروز مدام به این فکر میکنم که اگر من این مدلی ازدواج کنم . این مدلی سنتی با خود توی آینه ام چه کار کنم؟ بهش چی بگم؟ اصلا قرار من با خودم این نبود . قرار بود عاشق بشم دوباره قرار بود که زیر بار تعهد نرم اگر بخاطرش نفسم تو سینه بند نمیاد . اصلا قرار بود که عاشق چشمهاش بشم توی یک جای شلوغ بعد لمس دستهاش بعد هم یک خاکی به سرم بریزم که مادرش و چه جوری کنار مادرم بزارم . قرار من با خودم اینجوری نبود . حالا هم خبری نیست شاید قبول نشدم رفتم ایران یک پنج شش ماهی دست از سر من برداشتن .