دلم میخواد یکی از این شبهایی که تمام چراغها رو از ساعت هفت خاموش میکنم میرم زیر دوتا پتو پنجره رو هم باز میکنم که سرد باشه . که سردم باشه . که یادم باشه که بیدارم و نمیشه خوابید . یکی از این شبهایی که قلبم چنان میزنه که تا ساعت یک دو نصفه شب هی بلند میشم یاد خودم بندازم که ببین زنده ای . که ببین قرار نیست بمیری که این سکته نیست . فقط یکی از این شبها . بغلم کنه دستهاش و بزاره روی قلبم بگه :
everything is gana be ok . You gana be fine.
یکی از همین شبهایی که من واسه خودم پیتی پارتی گرفتم . که بابا رو خوابوندن بیمارستان که رگهای قلبش و باز کنند . یکی از این همین شبها که من دارم باز شدن رگهای قلبش و مجسم میکنم و واسه خودم یواش گریه میکنم که من اونجا نیستم که من سالهاست که اونجا نیستم که زنش تنهاست که اگر اتفاقی بیوفته اون تنهاست . یکی از همین شبها اگر بیاد و بگه
Everything will be fine
میدونم که دروغ میگه .