Monday, December 6, 2010

خیلی وقت بود که ندیده بودمش . خیلی وقت که دلم میخواست یک لیوان مارتینی بگیرم دستم و نگاهش کنم یا حتی دستهام و بکشم روی رگهای برجسته دستهاش . خیلی وقت بود که دلمم میخواست بغلم کنه که ببوسمش که اصلا کنارش دراز بکشم . الان چهارساله که تنها میخوابم . من از تنها خوابیدن بیزارم به طرز احمقانه ای باور دارم که اگر کسی کنارم باشه کابوس نمیبینم و واسه کسی مثل من که حداقل یک شب توی هفته از صدای جیغ خودم بیدار میشم این باور - باور مهمیه . با خودم حتی فکر کردم شاید یک مسواک هم توی کیفم بزارم . ساعت نه قرارمون بود . ساعت ۶ نشسته بودم روی تخت داشتم به این فکر میکردم که چی رو با چی بپوشم قبل از اینکه برم زیر دوش که تلفنم زنگ زد. بلیط کنسرت داشتند - دخترکی که قرار بوده بچه رو نگه داره کنسل کرده نشسته اند دارند غصه میخورند . یک ربع بعد به جای اینکه زیر دوش باشم چهار زانو نشسته بودم روی مبل داشتم برای پسرک گلابی خورد میکردم و راجب بچه فیلهای توی مستند حرف میزدیم . ساعت نه شب به جای اینکه شلوار مشکی تنگ با بلوز نازک زیر بارونی تنم باشه داشتیم سر اینکه مسواک بزنه بحث میکردیم. ساعت ده و نیم شب به جای اینکه مارتینی دستم باشه داشتم کتاب میخوندم که صدای گریه اش اومد . بیرون رعد و برق شده بود و از خواب پریده بود و ترسیده بود . رفتم کنارش دراز کشیدم خودش و جمع کرد توی بغلم ٫ و من حاضر نبودم هیچ جای دیگه ای از دنیا توی هیچ تخت دیگه ای باشم . بیرون بارون میومد . صدای بارون با صدای نفسهای بچه ای که همه زندگیه .