تو راست میگفتی . خیلی خونسرد نشستی روی تخت گفتی مادر من و دیدی ؟ گفتی مادر من کنار مادر تو اصلا ممکنه ؟ من گفتم مهم نیست . گفتی پشیمون میشی گفتی چند سال بعد حس میکنی من جوونیتو گرفتم فکر میکنی که حیف شدی . تو حرف زدی من نشستم روی زمین روی فرش آبی کرمان . تو حرف زدی من گریه کردم . تو خونسرد بودی و معقول . حرفت هم درست .
من داشتم توی این شهر زندگی میکردم تو اما تو ذهنت برگشته بودی اون سر دنیا جایی که بدنیا اومده بودی . طبق قانون این شهر من تو باهم زندگی میساختیم و مهم نیست که این چند سال چه بر تو گذشته و مهم نیست که پدر تو زبون پدر من و نمیفهمه و مادر تو رو نمیشه کنار مادر من گذاشت . طبق قانون این شهر من و تو دوتا آدمیم جدا از خانواده هامون که میتونیم زندگی بسازیم و مهم نیست تحصیلات و خانه و خانواده مون باهم فرق میکنند .
طبق قانونهای تو من یک زنم و به حکم زن بودنم تو باید همیشه مواظبم باشی و تو باید کار کنی تو باید همه چیز و درست کنی . طبق واقعیت تو نمیتونی اما من میتونم . طبق قوانین تو این یعنی مرگ پس قصه ای در کار نیست . پس حرف من درست نیست .
اون شب من آخرین تلاشم و کردم اما فکرش و هم نمیکردم که یک شب چند ماه بعد بیای بگی که من شکستمت . من اخرین تلاشم و کردم و بعد گذشتم . خودخواهی بود . اما من همیشه بیشترین تلاشم و درست قبل از اینکه کاملا ببرم میکنم . اون شب صبح شد . تو رفتی و من قبول کردم که تمام شد . گریه هامو هم کرده بودم . من اما فکر نمیکردم که حرفهای اون شب برای تو بشه بغض بشه درد . هیچوقت بنظرم اونقدر شکننده نبودی مرد .
تقصیر من بود تو راست میگی