Sunday, December 12, 2010

از یک جایی به بعد دیگه دلم برای تو تنگ نمیشد . سهم من نبودی و عزاداری کردن برای جنازه یک رابطه حدی داشت . سهم من نبودی و واقعیت از یک جایی به بعد عادت شد . اما هنوز هم دلم برای خودم تنگ میشه . برای خودی که دنیاش جایه خوبی بود . جایه مشخصی بود .
دیشب سرم روی دستهای مرد بود و چراغها خاموش و من به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که کی میره که چرا این نفس بالا نمیاد . یک ساعت بعد وقتی که روی مبل نشسته بود و من روی زمین دراز کشیده بودم . بین حرفهاش یادت افتادم . بعد از تو شاید آدمی شبیه مرد آخرین کسی بود که فکر میکردم به زندگیم بیاد . حضورت چند لحظه ای بیشتر نبود . گم شدی تو قصه های مرد و دوباره پیدا شدی وقتی پرسید چرا . از این همه دیوار پرسید و جنازه یک رابطه که به دست من به قتل رسیده بود کنار من روی زمین دراز کشید .

صبح بعد از رفتنش بوی تنش رو از تنم شستم و از ملافه ها . بطری آبش رو دور انداختم . لباسهایی که از دیشب بوی عطر دود و چوب گرفته بود شستم . هیچ نشانه ای از مرد باقی نموند . انگار که هیچوقت اینجا نبوده . اما اون جنازه هنوز روی فرش جا مونده .