دیشب سرم روی دستهای مرد بود و چراغها خاموش و من به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که کی میره که چرا این نفس بالا نمیاد . یک ساعت بعد وقتی که روی مبل نشسته بود و من روی زمین دراز کشیده بودم . بین حرفهاش یادت افتادم . بعد از تو شاید آدمی شبیه مرد آخرین کسی بود که فکر میکردم به زندگیم بیاد . حضورت چند لحظه ای بیشتر نبود . گم شدی تو قصه های مرد و دوباره پیدا شدی وقتی پرسید چرا . از این همه دیوار پرسید و جنازه یک رابطه که به دست من به قتل رسیده بود کنار من روی زمین دراز کشید .
صبح بعد از رفتنش بوی تنش رو از تنم شستم و از ملافه ها . بطری آبش رو دور انداختم . لباسهایی که از دیشب بوی عطر دود و چوب گرفته بود شستم . هیچ نشانه ای از مرد باقی نموند . انگار که هیچوقت اینجا نبوده . اما اون جنازه هنوز روی فرش جا مونده .