Tuesday, December 14, 2010

قشنگ میتونم مجسم کنم . احتمالا اون روز لب مرز یارو نگاهت کرده . برجستگی گونه هات . برگشتگی لبهات . نرمی نگاهت . رگهای دستهات . بعد با خودش گفته این حیفه . حیفه بمیره .
وقتی که تن برهنه ات گم میشه لای لمس انگشتهای من . وقتی دستهام و میکشم روی زخمهای تنت . روی جای قصه های باقی مونده . ته دلم به یارو میگم مرسی .
حیف بود اگر میمردی .
حوصله ندارم اما اینا رو به خودت بگم .