Wednesday, December 15, 2010

مادربزرگ من اصرار داشت که به موی بلند . هنوز هم داره . پنج شیش سالم که بود مامان کلاس آرایشگری میرفت و همیشه شاهکارهاش و روی سر من امتحان میکرد و در نتیجه موهام همیشه کوتاه بود . بزرگ تر که شدم بلندی مو شد قانون . عصر ها میخواستم برم توی حیاط میومدم میشستم روی زمین جلوی پای مامانی تا موهام و ببافه . از بالای سرم میبافت دمبالشم یک کش میبست . منم هیچوقت نفهمیدم که موهای ریز و چه جوری اونجوری گره میزنه بهم که باه همه آتیش سوزوندن های من باز نمیشه .
تو این سالها گاهی بلند بود گاهی کوتاه بود تا اخیرا که دیگه زیادی بلند شده اونقدر که بستنش سر درد میده و مدام مثل یک ابر گنده سیاه دورمه . دیروز توی مال یک خانومی و دیدم که موهاش و مدل بچگی های من بافته بود و امشب که دخترک زنگ زد داره میاد دنبالم دیدم بد نیست این کوپه وز و یک جوری ببافمش از بالا. نشستم روی زمین یک ده دقیقه ای بافتم باز کردم تا کشف کردم که مامانی چه جوری میبافته ( یا اون خانومه توی مال )‌. بعد دیدم خوب دنباله اش و چه کنم؟ به زور سنجاق چپوندمش زیر بافته ها . حالا کله ام باد هم کرده با موهایی که رفته زیر بافته . یک عدد هم گل آوردم زدم کنارش . توی آینه شبیه بچگی هام نشدم . شبیه این عروسهای جینگولی مستانی شد که خط چشمشون تا کنار گوشهاشون میره . سنجاق ها هم داشت به سرم فشار میداد و میگرن هم چیز مزخرفی است برای خودش . حالا شما حساب کنید موهای من قبل از این عملیات وز بود بعد از هفتاد دفعه بافتن و وز کردن تا به نتیجه برسه بعد هم تصمیم گرفتم که کلا بازش کنم و اصلا چه کاریه مویه جمع . جهنم هم که وزه . اگر کسی پرسید میگم همین الان از برق کشیدنم بیرون .