حالا هر روز توی یک اتاق بی پنجره میشینم که برام قصه بگن . قصه شهری که پنج تا رودخونه داشت . قصه خونه ای وسط لندن که تو قلب هندوستان بود. قصه چشمهای درشت مردی که مژهای برگشته داشت . قصه زنی که تمام و بچه هاش و مرده به دنیا آورده بود و کنار یک مزرعه سیب زمینی خاک کرده بود . قصه دختر بچه زن که تمام عمرش کسی دوستش نداشت چون همیشه منتظر بودند بمیره . قصه خوشگل ترین دختر یک دبیرستان که یک روزی گذاشت و رفت و مرد قصه گو هنوز هم یادشه که دخترک چجوری موهاش و جمع میکرده .
قصه های من کافی نبود . من برای زنده بودن قصه لازم دارم . قصه نسلهای مختلف . قصه لباس عروسی که تو سال هزار و نهصد و بیست قسطی خریده شده بود . قصه دختر بچه ای که همیشه لباس پسرونه میپوشید . قصه مردی که هنوز زندانه .
پریشب کسی ازم پرسید چی باعث میشه که نفسم تو سینه بند بیاد از خوشی . گفتم کارم . اون لحظه ای که فایل یک کلاینت و میزارم و توی کشوم . کلید اتاق بی پنجره رو بر میدارم و از پله ها میرم پایین..