Saturday, December 24, 2011

دخترک کنار سطل آشغال وایستاده بود گریه میکرد و التماس . مدام تکرار میکرد که کار بدی نکرده که فقط با دوستهای دخترش بیرون اومده . دخترک شاید نوزده سالش بود . دلم میخواست برم بغلش کنم اما نرفتم هی به خودم گفتم به تو چه؟ چی کار داری به کار مردم؟ اومدم دستهام بشورم نجمه اونجا وایستاده بود. نجمه سی و خورده ای سالشه تازه از آفریقای جنوبی اومده . مسیحی شده باور داره که اگر من برم کلیسا بچه دار میشم . من فقط لبخند میزنم . ما راجب بچه حرف میزنیم . دختر گریه میکنه . من از دستشویی میام بیرون.

نینا سر میز نشسته . مردها دورش سیگار برگ میکشند . حوصله سر و کله زدن و کل کل ندارم . همونجا کنار بار میشینم . مرد وایمیسته جلوم . یک نفس حرف میزنه . چند بار تکرار میکنم که هیچ علاقه ای به ادامه این بحث ندارم . از جام بلند میشم . از پشت ژاکتم و میگیره . نفسم بند میاد . احساس میکنم که میتونم بکشمش . به خودم میگم که من از پسش بر میام . مرد از من بلند تره . نزدیکه که جیغ بکشم که سکوریتی میاد . کل ماجرا شاید پنج ثانیه هم طول نکشید . ترسیدم . نه از مرد . چرا دروغ گفتم از مرد هم ترسیدم . اما مدتهام بود که کسی به حریمم تجاوز نکرده بود . اصلا از حافظه ام پاک شده بود که میتونن بهم دست بزنند بدون اینکه اجازه بگیره که مردی میتونه دستش و دراز کنه و نگهم داره چون فکر میکنه که حق داره .