سکوت کردم و شاید این واقعیت این روزها باشه . از سر قهر نیست یا حتی از سر اینکه حرفی برای زدن نیست . روزها میگذره . صبحها بین گشتن دنبال جوراب شلواری که هنوز در نرفته باشه یا پیدا کردن ژاکتی که یقه نسبتا باز بلوز رو بپوشونه . ظهرها بین سر و صدای زنهایی که زن بدنیا اومدند و زنهایی که بعدن زن شدند و سوتین های صورتی که به دلیلی نامعلوم تو اتاق انتظار به ملت داده میشه و دعوا سراینکه سینه کی بزرگتره یا کی زن تره میگذره . بعد از ظهرها به زور قهوه بی خوابی شب گذشته رو یادم میره و زمان جایی بین پرونده هایی که به سقف میرسه و قصه های آدمهایی که روبروم میشنند گم میشه . ساعت پنج بعدازظهر کیفم و جمع میکنم . لیوان قهوه ام و میشورم . یادم میوفته که یادم رفته ناهار بخورم . یادم میوفته که وقت دکتر نگرفتم و الان همه جا تعطیله . یادم میوفته که ترافیکه . یادم میوفته که سه هفته است ورزش نکردم .
قدم زنان میرم سمت ماشینم . خسته ام . تنهام . اما جونی نمونده برای اینکه بخوام غصه بخورم . خودم و ناز میکنم . یک جفت کفش قرمز تخت میخرم . حرفی برای کسی ندارم . از خودم خسته ام و از خواستن ام خسته ام . از اینکه هنوز بعد از پنج سال احساس تنهایی میکنم خسته ام . از اینکه هنوز عادت نکردم به تنها خوابیدن خسته ام . از اینکه هنوز امیدوارم شاید روزی من هم مثل بقیه ... خسته ام . از اینکه امروز روبروی مغازه ای که لباس حاملگی میفروخت گریه کردم خسته ام .
واقعیت امر اینجاست که من این بازی و بدون اینکه یاد بگیرم باختم . چیزی باقی نمونده برای آویزون شدن برای اینکه خودم و بهش ببندم یا باور داشته باشم که چیزی عوض میشه . واقعیت امر اینجاست که هر چیزی که هست همینه که هست . نه چیزی باقی مونده برای جنگیدن و نه این درد مدام من چیزی و عوض میکنه .
روزها میگذره و من سکوت کردم .