Friday, April 13, 2012

دلم گرفته مثل خر. امروز و ورزش نکردم . اصلا تکون نمیتونستم بخورم . تمام بعد از ظهر و خوابیدم . حتی تلاش مذبوحانه ای کردم برای تمیز کردن اتاقم . مامان اینا مهمونن . رفتم چهار زانو نشستم روی تختشون . من با پیژامه بنفش راه راه . خونه تو هیاهوی قبل از مهمونی بود . مامان داشت دنبال لنگه کوشواره اش میکشت . ح تکست داد که پاشو بیا اینجا. من توی ذهنم داشتم مرور میکردم یعنی اینکه از جام پاشم موهام و شونه کنم حتی پيژامه ام و در آرم . بعد گیرم همه اینکارها رو کردم چجوری تبدیل شم به یک موجود خوشحال پر سر و صدا؟ دیدم بعد از مدتها اگر ببینمش ترجیح میدم که این شکلی نباشم و دلم مثل خر نگرفته باشه . حتی به اتاقش هم فکر کردم و به آشپزخونه اش و به جای خالی باباش که به طرز دردناکی شبیه بابای منه . اما خر نشدم که از جام پاشم . به مامان گفتم عصبانیم . حالم از خودم بهم میخوره . گفت یاد بگیر که خودت و قبول کنی . میخواستم جیغ بزنم . پاشدم برگشتم تو اتاق. راست میگه . اما من وقتی حالم داره از یک چیزی یا کسی حتی خودم بهم میخوره چجوری قراره چی شو دقیقا قبول کنم؟ مامان اینا رفتن . دارم سعی میکنم با خودم مهربون باشم . پاشم برم جلو تلویزیون یک لاک بنفش بزنم که حداقل به پیژامه راه راه و دل گرفته ام بیاد .
شاید این بارون هم بند اومد . شاید حتی یک بطری شراب باز کردم . فکر کنم جایی توی یخچال باید شکلاتی جا مونده باشه . حالا خودم و نمیتونم قبول کنم دلیل نمیشه که مهربون نباشم .