دراز کشیدم روی تختم دارم فکر میکنم که چقدر از این جیگر بازی از سر عشقه و چقدرش از سر ترس. چرا برای من اوکیه که اون نمیدونه چی می خواد یا کجای زندگیش ایستاده .
امشب تو ساحل من روی یک تکه سنگ دراز کشیده بودم اون کنارم سیگار میکشید . من به این فکر میکردم که اگر همین الان همین جا بمیرم کملا راضی و خوشحال خواهم بود
یک ساعت بعد توی ماشین گفت فقط میدونه که این باهم بودن خوشحالش میکنه که براش لذت بخشه و بسه . و من تو دلم به خودم گفتم مگه به جز این چیز دیگه ای هم مهمه؟ این باهم بودن برای من هم خوشحال کننده است . من باهاش بودن و دوست دارم و به همین سادگی .
اما من آدم سادگی نیستم . من یک موجود مضطرب سخت گیر مو از ماست بیرون کشم که برای هر چیزی و هر روزی یک برنامه داره بعد چجوری شد که به این آدم که میرسه میشم وای همین لحظه خوبه و همین لحظه بسه؟
دارم خودم و آماده میکنم که یک نصفه ماراتن بدوم . هر روز میرم جیم . بعد متوجه شدم که اگر به خودم بگم قراره سه مایل بدویی من سکته میزنم و بی خیالش میشم . اما اگه بگم فقط دو دقیقه بدو بعد راجبش صحبت میکنیم و بعد از دودقیقه باز همین حرف و تکرار کنم میتونم یک نفس پنجاه دقیقه بدوم . شاید باید این داستان و هم همینجوری نگاه کنم .
اگر بخودم بگم این رابطه چیه و یعنی چی وبه کجا میره و این حرفها سکته میکنم و بعد دوباره دعوا میشه و دوباره همه اون حرفهای بی خود میاد بالا
ولی اگر بگم حالا امروز فقط امروز و در نظر بگیر بعد واسه فردا تصمیم میگیری جایی برای سکته زدن نمیمونه
در نتیجه این جیگر بازی نه از سر عشقه نه از سر ترس یک جور تمیرین برای نصف ماراتن حالا به هر مقصدی ....