Monday, June 4, 2012

ساعت سه نصفه شب پیاده شد سیگار بگیره . من دستهام جلوی صورتم بود و نمیتونستم که جلوی اشکهام و بگیرم . دم خونه من پیاده شدم . انگار که تک تک استخوانهای تنم و شکسته باشه . با لنز و لباس رفتم زیر پتو و فقط به خودم گفتم کاش که دیگه بیدارنشم . سه ساعت بعد خوابی نبود که بخواد بیداری باهاش باشه . بهش حق دادم؟ شاید . مردهای فسیل وار مردی که از روی استخوانهات رد میشه چون تو موضوع صحبت میز شون بودی. چون شهر کوچیکه و همیشه کسی بوده که تورو سالها پیش جایی دیده باشه یا کسی که چهار سال پیش باهاش دیت رفته باشی یا چیزی از این قبیل.
ساعت هفت صبح من هنوز داشتم گریه میکردم . مامان نشسته بود کنارم . گفت : اگر این آدمها از دختر من تعریف میکردند من فکر میکردم که کاری اشتباه کردم . دختر من آزاده است نه زنی که بخواد توی این چهارچوب بره .
گریه ام بند اومد .
ساعت نه صبح با کلاینت بودم . نمیشه وقتی توی اون اتاق نشستی گریه کنی . نمیشه به چیز دیگه ای فکر کنی . نمیشه توی دردهای خودت باشی. من گوش دادم زن از هرویین گفت از بالا آوردن از درد از سوزن .
ده تا یازده روی میزم گریه گردم . ساعت یازده ریملهای سیاه شده دور چشمم و پاک کردم رفتم پایین .  درد هام و بالا روی میزم جا گذاشتم رفتم پایین  نشستم توی اون اتاق روبروی کلاینتی که برام از عزیزترینهاشونه . من و مرد رفتیم نه سالگیش و پیدا کردیم باهاش حرف زدیم دستش و گرفتیم با خودمون آوردیمش توی پنجاه و خورده سالگی امروزش .
بقیه روز کاغذ بازی بود و قدم زدن و گریه کردن و نوت نوشتن و اشکها رو پاک کردن و توی جلسه رفتن و باز گریه کردن بیرون جلسه .
ساعت چهار و نیم مستقیم برگشتم توی تخت . خوابیدم اما بر خلاف قراری که با خدا داشتم باز هم بیدار شدم . اشکهام بند نمیومد . تکست زده بود که من نمیتونم گذشته تورو ندیده بگیرم و من مدام از خودم میپرسیدم کدوم گذاشته؟ منی که نه به کسی خیانت کردم نه دلی شکوندم نه به کسی بد کردم کدوم گذشته ؟
مامان اومد توی اتاق یکمی جیغ کشید که چرا میزاری بیارتت پایین . بعد نشست گفت ببین سرت و از سوراخ مورچه ها بکش بیرون . این آدمها فقط مورچن تو مردی و میخوای که تورو برای خودت بخواد نه مزخرفاتی که بقیه میگن . سرت و از سوراخ مورچه ها بکش بیرون .

گریه هام تموم شد . دوباره تکست داد که اگر پدر مادرت میدونستن تا چه ها کردی بازم بهت افتخار میکردن؟ یاد آدمهایی افتادم که  دارن سعی میکنن هرویین و ترک کنند . حالت تهوع . بدن درد . دلم بهم پیچید . من این آدم و انقدر عاشقانه میخواستم؟ کدوم کار؟
پاشدم صورتم و شستم رفتم تو اتاق جوجه یکمی سر به سرش گذاشتم . یک چایی با مامان خوردم .
هنوز انگار تمام اسختونهای بدنم شکسته است . هنوز چشمهام میسوزه .
اما فردا روز بهتری خواهد بود .