Saturday, June 9, 2012

شب پنجم

پیرمرد یکمی توی صندلیش جا به جا شد و گفت : من احساس میکنم که عصبانیم و حتی جایگاه من نیست که عصبانی باشم و برام سوال پیش میاد که آیا عصبانی نیستی ؟
یک نگاهی انداختم به کفشهای قرمزم . هی توی خودم دنبال عصبانیت گشتم . نبود . گفتم نه . غمگینم . احساس میکنم که عزادارم اما عصبانی نه .
چند ساعت بعد توی آشپزخونه با یک چاقوی گنده گوشت بری داشتم گوشتهای خورشتی و تیکه تیکه میکردم که یاد این افتادم که مامان از این چاقو میترسه . اعتقاد داره که این خانواده به اندازه کافی دیوانه هست که بهتره چاقوی به این گندگی و تیزی توی آشپزخونه اش نباشه همینطور که داشتم به این حرف توی دلم میخندیدم و حواسم به پیاز های توی روغن بود که نسوزند داشتم به این فکر میکردم که من با این چاقو خیلی کارها میتونم بکنم . مثلا اون دوستی که باعث این جدایی شد . و کی بود میگفت من عصبانی نیستم ؟
بقیه بعد از ظهر وقتی داشتم گوجه فرنگی خورد میکردم برای سالاد . یا حتی وقتی داشتم بستنی زیر کیک و میزاشتم که روشون فراستینک بریزم باز هم داشتم به این فکر میکردم که یک چاقوی تیز قابلیتهای بالایی داره .