Sunday, June 10, 2012

شب ششم

شب ششم پر بود از دل تنگی و بغض . پر از تصویرهایی که هی رد میشدند . پر از سوال .پر از حرفهایی که رو دلم بود . پر از چرا .

ساعت ده نیم یکی زنگ زد فحش کشید بهم که پاشو حاضر شو . ساعت یازده و نیم من یک لیوان صورتی دستم بود . یک پیراهن گل دار تنم . و وسط یک بار بین کلی مرد لخت وایستاده بودم .
یک ساعت بعد وقتی چندتا آقا خودشون و از میله های وسط کلاب آویزون کرده بودند با شرتهای قرمز . و من داشتم با یک توریست ایتالیایی می رقصیدم به این فکر میکردم که شب ششم گذشت .
شب ششم بدون دل تنگی و بغض گذشت و خدا پدر پابلو رو بیامرزه که فرق هالیوود و با وست هالیوود نمیدونست و هی میپرسید پس یعنی همه کلاب های این شهر اینجورین؟
یا حتی در واقع دنیا جای بهتریست با توریستهای ایتالایی گم شده .