Monday, June 18, 2012

انگار که بالای دره ایستاده باشم و بدونم که وقت پریدنه . به کلاینتهام میگم که دارم میرم . میشینم با بغض میگم که این جلسه و هفته آینده جلسه های آخرمونه . بعد دستمال کاغذی و تو دستم بالا پایین میکنم .
برای من تراپیست شدن و تراپیست بودن ربط زیادی به مدرسه نداشت . شاید بین اون همه کلاس یک یا دوتاش برام هنوز تازه است . من وقتی تراپیست شدم که یاد گرفتم با دستهام چی کار کنم وقتی که ترسیدم و نمیخوام ترسم مشخص شه . وقتی یاد گرفتم با کسی که داره از روی هرویین میاد پایین چی کار باید بکنم . یا چه جوری روبه روی مردی بشینم که میخواد خودش از روی پل پرت کنه پایین چجوری بهش بگم که من اینجام که من میشنومش .
یک جایی توی این راه یاد گرفتم که بشنوم که ببینم . که تکه های پازل و کنار هم بچینم . که نترسم و نترسونم .
شاید حتی کار من از من عاشق بهتری ساخت . وقتی که خیلی جاها توی صورت خیلیهاشون صورت مرد و میدیدم . یا اگر بخاطر تک تک کلاینتهام نبود چقدر سخت بود برام درک کردنش .
یادمه یک روز نشسته بودم روی زمین اتاق سوپروایزرم و می گفتم من پایین نمیرم . به هیچ عنوان حاضر نبودم برم کسی  و ببینم . میترسیدم . میترسیدم جیغ بکشه میترسیدم تهدید کنه که خودش و میکشه میترسیدم از اینکه ببینم من کاری برای این آدم نمیتونم بکنم فقط درد کشیدنش و میبینم بس . سوپروایزرم یک نگاهی بهم گرد و گفت تو توی خونه یک بچه هفت ساله دارید نه؟ گفتم آره . گفت به این فکر کن که داری با یک پسر بچه هفت ساله برخورد میکنی نه یک مرد پنجاه خورده ای ساله .

من اینجا آدم بهتری شدم . تک تک این آدمها نه تنها از من تراپیست ساختن که از من زن بهتری ساختن . و این نهایت سعادته که کارت و اولین تجربه کاریت انقدر خوب باشه . انقدر امن باشه .  کلی تصویر توی ذهنم از تک تک قصه هاشون  .
و خوب میدونم که تا هفته آینده بارها گریه خواهم کرد از درد اینکه دیگه اینجا نخواهم بود .

اما وقتشه که ساعت بزارم برای ۶:۳۰ صبح . فکر میکنم اگر صبح و برم بدوم حداقل با حال بهتری میرم و حال بهتر شاید باعث حداقل فردا رو خیلی غضه نخورم که کم کم وقت رفتنه  .