Thursday, July 26, 2012

من میترسم که دلم خوب نشه که همینجور تنگ بمونه . من میترسم که بلد نداشتم دوست داشته باشم دیگه . اونطور بی ترس اونقدر شدید اونقدر که بخوام تو بغل کسی دیگه بمیرم. من میترسم از این کار تازه . من میترسم از مدرسه رفتن دوباره . احساس میکنم که خسته ام و آمادگی شروع کردن دکترا ندارم . من از اینکه نتونم کارم و درست انجام بدم میترسم . من از تنهایی میترسم . از این همه کابوس دیدن خسته ام . من نگرانم . نگران مدرسه و کار و تنها موندن .
همه اینها رو به عروسک کوچیکی میگم که لب نداره اما دوتا چشم داره . عروسک و کادو گرفته بودم برای کسی  اما اون از عروسکه ترسید. عروسک مال امریکای جنوبی . قراره که شب ها همه نگرانی هاتو بهش بگی بعد بزاریش زیر بالشتت اون جای تو نگرانی ها تو نگه میداره که تو بخوابی .
اینا نگرانی های امشب منن.