قرار بود که کسی نجات دهنده اون یکی نباشه. قرار بود که تعهدی نباشه حتی توقعی یه چیز بی اسم . من تلخم . تلاشی هم نمیکنم که پنهانش کنم . گاهی بهت دروغ میگم ٫ درست مثل امشب وقتی پرسیدی که چی شد ؟ روم نشد بگم که اون تبلیغ تلویزیون اشکم و در آورد بهمین سادگی ٫ که من چشمهام و بستم و به این فکر کردم که اگرچه اون خواستگاری احمقانه توی خیابون شلوغ تو تهران وسط ظهر اصلا چیز رمانتیکی نبود اما اگر همه این اتفاقها نیافتاده بود من الان اینجا نبودم و واقعیت اینجاست که گاهی حتی دلم نمیخواست که اینجا باشم راستی هیچوقت بهت گفتم که پیراهنی عروسی رو از پشت ویترین اون مغازه بر داشتن و من به طور احمقانه ای گریه کردم . من از این دروغ گفتن عذاب وجدان نگرفتم . تنها دلیل این حس گناهی که این اواخر پیداش شده اینه که میبینم من با خودم یه سایه آوردم . سایه ای که درست این وسطه نه تنها وسط من و تو . بلکه وسط من و دنیا.
همه اینا رو گفتم که بگم . من تلخیم و پنهان نمیکنم و متاسفم برای این سایه . اما تصویر من از تو هیچ ربطی به این چند روز گذشته نداره . تصویر من مال اون شبیه که کلید های اون آپارتمان و تحویل داده بودم و تو راه برگشت از گریه جلوم و نمیدیدم و تو زنگ زدی