Thursday, February 14, 2008
گوشواره های فیروزه ای من امروز از شما معجزه میخواستم . وقتی که سر نهار روبروی مامان نشسته بودم وسط اون همه باد و خیره شده بودم به تکه های کرفس من از شما معجزه میخواستم . شاید ایمیلی از کراشی که اون سر دنیاست . شاید تکست مسیجی از بیزنس منی که خیلی وقته دیگه دلیلی نمیبینه زنگی بزنه وقتی که دختر اون طرف خط عین یک سطل زهرمار میمونه . ولی با اینحال من از شما معجزه میخواستم . اما دیدن او کنار ماشینم پشت چراغ قرمز معجزه نبود . حادثه بود . گوشواره های فیروزه ای حرف تکراری به هیچ جا نمیرسه . گاهی بعضی از حادثه ها ضربشون حتی با قشنگ ترین میز شام با پرفکت ترین مکالمه ها هم کم نمیشه . گاهی بعضی از حادثه ها لهت میکنند. و تو دیگه اون آدم قبلی نمیشی. گوشواره های فیروزه ای من امروز احتیاج به معجزه داشتم .