Monday, February 18, 2008
بابا اصلا قرار ما این نبود. قرار بود من الان بشینم لیست میهمون بنویسم برای ۴ ماه دیگه . قرار بود که لباس عروس بخرم . قرار بود که بلیط بگیرم . قرار بود... قرار نبود که من بفهمم سه سال رابطه ریشه هاش تو یک راز بود . توی رازی که یک بار تمام بچگی من رو سوزونده . قرار نبود . اصلا حق من این نبود . مگه قرار نبود که من حقی داشته باشم . قرار نبود که من برگردم خونه مادرم ٫ قرار نبود که من بخوام ثابت کنم که حالم خوبه . قرا نبود که هر روز توی دانشگاه کسی و ببینم که قرار بوده عاشقش باشم و از کنارش بگذرم حتی بی لبخند. قرار نبود که انگشتر دستم و بزارم توی کشو . قرار نبود که آدمها انقدر بد باشن . قرار نبود که هشت ماه بگذره و هنوز با هر تلنگری من بشینم زار بزنم . قرار نبود که هشت ماه بگذره و هر آدمی که توی زندگیم بیاد کثافتی باشه که من با خودم بگم اون حداقل اینطوری نبود. قرار نبود. قرار بود که من هر شب کابوس نبینم . قرار بود که همه چیز همونطوری پیش بره که قرار بوده . قرار بوده که حتی اگر من با اون تجربه بد هنوزم قبول دارم که آدمها خوبن ٫ که میشه باورشون کرد ٫ حداقل به این شک نکنم . من اصلا نمیدونم که کجام . من فقط میدونم که جایی که هستم جایی نیست که قرار بوده باشم .