Monday, May 12, 2008

تمام مدتی که داشت حرف میزد من این طرف خط گریه میکردم از سر دلتنگی. وقتی که میگفت که دلیل نمیشه اگر به توت فرنگی حساسیت داری و میدونی بعدش بالا میاری بازم توت فرنگی بخوری وقتی که میبینی یارو به نظر مزخرف میاد به حرف میزنه هم تو فکر میکنی که آدم عوضیه دیگه دلیلی نداره امتحان کنی . اگر بوی توت فرنگی میده رنگ توت فرنگیه مزه توت فرنگی هم میده حتما توت فرنگیه . وقتی بین حق حق هام گفتم که اگر یه جایی هستی که هر چیزی که درست میکنند توش توت فرنگی مزنند چی؟ چرا انقدر سخته که آدمها مثل آدم برخورد کنند و چرا من باز هم توی این یک سال یک بار دیگه فکر کردم که اوه من این آدم خیلی خدای روشنم که کسی رو قضاوت نمیکنم و اصلا دلیلی نداره که مردم انقدر بخوان اینطور باشن. که آدمها بخوان اینهمه بسته باشن . این همه بازی کنند بی اینکه فکر کنند کسی روبروشون ایستاده هه بگذریم. اصلا بحث دلتنگی و این حرفها نیست . بجث بغل کردن کسی تا صبح . بحث دوست داشتن و دوست داشته شدنه . بحث اینکه من باز دارم حرفهای خودم رو تکرار میکنم باز روی این تخت با بغض نشستم و دارم با خودم میگم که این دفعه دفعه آخره که من دیگه هیچوقت فکر میکنم که آدمی که روبروی من ایستاده با بقیه فرق میکنه . واقعیتش اینجاست که این داستان خیلی تکراری شده. شاید من اشتباه کردم که آدمها فرق زیادی باهم نمیکنند . شاید آدمهای این شهر فرق زیادی باهم نمیکنند . فکر کنم که این بار هم من اشتباه کردم . اشتاه کردم که فکر کردم مگه میشه کسی انقدر سخت و تلخ باشه . گویا میشه . دوباره برگشتم توی غار. واقعیتش اینجاست که من هر از گاهی از توی غارم از لای کتابهام میام بیرون به این قضد که به خودم ثابت کنم دنیای بیرون دنیای خوبیه اما هربار زودتر از دفعه قبل بر میگردم . و باز مدتها طول میکشه که من حاضر شم سرم رو بالا کنم . حق با اونه انگار تو همه چیز شهر گرد توت فرنگی ریختن.