Friday, May 16, 2008

راستش فکر میکردم که دیدنش عجیب باشه یا حتی اونقدر جالب نباشه . فکر میکردم که بعد از این همه ماه اگر ببینمش مثل قبل بیشتر از خواستن تنش باشه تا حرفهاش تا دستهاش. فکر میکردم که اگر شروع یک رابطه بد و اشتباه باشه هیچوقت نمیشه که چیز جالبی از توش در آد. وقتی زنگ زد با یک لیوان گنده قهوه بعد از آخرین امتحان ولو شده بودم روی صندلی و غرق دنیای شاهدخت سرزمین ابدیت بودم که اصلا شک کردم به قبول کردن دعوتش برای شام. یک ساعت بعد من بودم و مردی که روبروم نشسته بود و من این بار به این فکر نمیکردم که چرا داره حرف میزنه که بعد از مدتها برام جالب بودن حرف زدن کسی و گوش کردن . مرد روبروی من حتی وقتی که توی آسانسور باهم تنها بودیم یا حتی وقتی که کنار من قدم میزد یا وقتی که شب بخیر گفت دستم رو لمس نکرد فقط گونه هام و بوسید . فکر میکنم که امشب دوست عزیری به لیست دوستهام اضافه شد که هیچوقت فکرشو نمیکردم . حتی اگر موهام بود ادکلنش رو بگیره . گاهی آدمها سوپرایز میکنند هم دیگر رو.