Thursday, February 5, 2009

دلتنگم . برای دستهاش روی شیشه ویترین مغازه اش . و خم شدن از روی شیشه برای بوسیدنش و تشر زدنش که اینجا اون خراب شده ای نیست که ازش اومدی من چه جوری به بقیه کاسبهای محل بگم توی نره خر دخترمی. دلم تنگ شده برای با سکوت قدم زدن از منوچهری تا خیابون جمهوری واسه کافه نادری رفتن و پایین رفتن از اون پله های تو حیاط و خیره شدن به اون حوض وسط حیاط و یک لحظه مکث کردن که چند نفر آدم به این حوض خیره شدن . 
دلم تنگ شده که بهش بگم دوستش دارم و فقط نگاهم کنه و جوابم رو نده . بعدش هم احتملا دعوام کنه که این چیه پوشیدی و من با خودم فکر کنم که خدارو صد هزار مرتبه شکر که مامان رفت و نموند که تمام نوجوانی من پر بشه از این جمله . ولی دلم تنگ شده . 
دلم تنگ شده برای مردی که هرگز فکر نمیکردم دلتنگش بشم . 
برای مردی که دستهای بزرگی داره و بوتهای ساق دار میپوشه و توی دستهاش همیشه یک شرف شمس بی نظیر داره  و همیشه از زیر ویترین مغازه اش برای من یک انگشتر فیروزه داره . برای مردی که هر ده روز یک بار زنگ میزنه با اینکه خوب میدونه حرفی برای گفتن بهم نداریم , ولی از پشت اون همه فاصله تلاش میکنه برای اینکه باشه حتی اگر بودنش یک صداست یا دیدنش هر چند سال یک بار پیش میاد . گاهی شنبه شبها که زنگ میزنه من به زن توی آینه نگاه میکنم که وسط حاضر شدنش صبر میکنه با خودش فکر میکنه که اگر بابا اینجا بود.......
دلم برای بابام تنگ شده .