Sunday, March 8, 2009

تا میرسم خونه میرم سراغ آشپزخونه خودم خوب میدونم که یک لحظه نشستن یعنی ساعتها ول گشتن و صدبار فیس بوک چک کردن و الواتی بی خود . پیشبند آبی پروانه دار و میبندم روی پیراهن چین دارم و میرم سراغ یخچال . فقسه به فقسه است که خالی میشه توی سطل آشغل و زیرش شسته میشه بعد هم که همه چی برق زد و آشغالها رو هم بردم بیرون . تمام شمعهای خونه رو روشن میکنم میرم توی نخ کتابی که باید تا سه شنبه شب تمام شه و تقریبا دویست صفحه ناقابلش هم باقی مونده تا همونجا خوابم میبره .  بقیه شب هم چیزی نیست غیر از چند تماس متوالی به کشور هند که این اینترنت لامسب کار کنه و خوردن شام ایستاده کنار کنتر آشپزخونه و خوندن این کتاب که عمرا تمام بشه تا سه شنبه . 

لازمه بگم حوصله ام سر رفته؟