Saturday, March 14, 2009

روز خوب یعنی صبح کله سحر حرف زدن با نیلوفر اون سر دنیا . بعدش از بین کلی کوه و جاده گذشتن که بشینی روبروی دخترک ریز نقش و بگی از همه چی بگی از شب دوشنبه و خورده شیشه ها از مامانی و مامان ... و بعد از پشت اون همه کوه برگردی بری سوپر مارکت ایرانی که انگار عید رفته نشسته وسطش که پره از ماهی و تخم مرغ رنگ کرده و خانمهای کپلی که قل میخورن لای این راه روهای تنگ و خریدن دوتا ماهی قزل الا. روز خوب یعنی بیای شکم این ماهی ها رو پر کنی بعد هم میز ناهار رو بچینی توی حیاط زیر درخت . بعد از ناهار هم مثل دوتا حاج آقای بازاری همون جا بخوابید . روز خوب یعنی رفتن و خرید کردن از اون خانم اسراییلی که پسرش هم فلسفه خوانده یعنی قهوه خوردن پیش رامین  یعنی عود خریدن یعنی مست کردن توی بار خیلی کوچولو و خندیدن سر هر چیزی و رفتن تو نخ آقایی که کلاه سرشه . روز خوب یعنی جمعه فقط هم با شز! !