Wednesday, May 27, 2009

از لابه لای دکه ها رد میشدم بوی میوه تازه و غذا و گل تو هوا پیچیده بود . از پسرک چینی سه تا هلو میخرم فقط بخاط بوشون و از زن مکزیکی یک ظرف لوبیای شیرین . میرم پیش زن که دستهام و حنا بزاره دستهای من تو دستش میگیره میگم میخوام حامله شم نه پول بچه دار شدن دارم و نه مردی تو زندگیم هست . میخنده میگه من هم میخوام عاشق شم بته جقه بزرگی روی دستم میکشه و بته هایی که تا بالای انگشتم میاد کف دستم یک (اوم)‌میکشه . از آقای ایتالیایی که دکه مرغ فروشی داره شام میگیرم و از مرد سرخ پوست قد بلند دو جفت گوشواره فیروزه . بقیه روز مهم نیست . امروز من آخرین روز ۲۳ سالگیم بود.