ساعت ۱۰ و بیست دقیقه صبح با صدای تلفن بیدار میشم . بیرون بارون میاد . تمام راه تا مطب دکتر دستهام و از شیشه ماشین میگیرم بیرون و مامانی هم نیست که غر بزنه که دستم و بیارم تو . حیفم میاد برم توی ساختمون بدون پنجره وقتی که بیرون انقدر قشنگه . توی اتاق انتظار به تو فکر میکنم . به جز من یک زن و شوهر کلیمی که از من زودتر اومده اند با یک صندلی فاصله بینشون نشسته اند . خانومه روسری سرشه با دامن بلند و جوراب و بلوز آستین بلند . مرد داد میزنه که یک ساعته منتظرن و منشی بی حرفی روشو میکنه اون ور . من هنوز به تو فکر میکنم و گلی ترقی میخونم و فکر میکنم که از این قصه میشه فیلم خوبی در آورد . زن و مردی هندی وارد اتاق انتظار میشن رو پوست تیره مرد یک ساعت گنده طلا برق میزنه این ها هم مثل زن و شوهر قبلی وقت ندارند اما داد هم نمیزنند . یک آقای هندی دیگه وارد اتاق میشه که اون هم یک ساعت گنده طلا داره و من با خودم فکر میکنم که حتما تمام مردهای هندی ساعت گنده طلا دارن .
ساعت دو بعد از ظهر ظرف بزرگ برگهای انگور و کاسه آبی رنگ پر از مایه دلمه پر میشه از قصه مردی که تمام لباسهاش و کند تا کرد گذاشت کنار که اگر پشیمون شد بتونه تنش کنه و بعد برهنه خودش و توی رودخونه کرج پرت کرد . مردی که تصویر جنازه باد کرده اش توی روزنامه آخرین تصویرش برای خانواده اش شد.
ساعت ۵ بعد از ظهر با راستین سر و کله میزنم . ببینم از کی جوجه های ۶ ساله لیست کادو تولد میدن که انقدر خرج روی دست آدم بزاره؟ پدرسگ به من میگه که عاشق شده اونم عاشق دونفر و کاملا هم نرماله .
ساعت ۷ و نیم دارم میدوم که دیر نرسم . صد بار پشیمون میشم که قبول کردم . اما یک ساعت بعد و دوتا لیوان آب جو دیرتر من خوبم واصولا دنیا جای خوبیست . دستهاش رو تو مغازه ای روی کمرم کشید که قبل از او مردی از من خواسته بود همونجا باهاش ازدواج کنم . من اما با خونسردی دستهاش برداشتم و یک جعبه عود خریدم . توی سینما هم به تو فکر میکردم .