Friday, June 5, 2009

اینجا زمان ایستاده . اینجا خبری از انتخابات نیست . هیچ خبری از بیرون نیست . من حتی میتونم مادرم باشم بی شباهت نیست به پدرم . کباب به سیخ میکشه من با دخترک راجب کلاسهاش حرف میزنم و مانی بیرون منقل و آماده میکنه . اینجا زمان ایستاده . من شال زرد رنگم و دورم میپیچم و کنار آتیش میشینم آتیشی که بوی کلاردشت میده و حیاطی که شبیه اینجا نیست با گلهای رز صورتی و شعله های کوچک مشعلهای توی باغچه . اینجا شبیه هیچ جا نیست . وقتی که صورتم و به پشت پیراهنش فشار میدم و به این فکر میکنم که نکنه الان باهم بمیریم نه کلاه ایمنی سرمون داریم نه تصدیق موتور سواری داره و نصفه شب فقط گاز میده . من بارها پشت بابام هم همین سوال از خودم کرده بودم . اینجا زمان ایستاده .