ازم میپرسه :چندتا دوستم داری؟
من حوله سفید رو با دقت تا میکنم پرت میزارم روی دسته روی تخت . گردنبندم و از روی پاتختی بر میدارم .
سوالش و تکرار میکنه .
ساعتم و از روی میز توالت بر میدارم .
نزدیک تر میاد . صورتم و تو دستهاش نگه میداره .
من توی دلم دارم خودم و فحش میدم .
کیفم و میزارم روی تخت .
صدای دوش آب میاد .
با حوله تو آستانه در وای میسته . بوی شمع سوخته میاد .
میپرسه دوستم نداری؟چرا جوابم و نمیدی .
میگم ازت خوشم میاد توی دلم میگم یک بار دیگه بپرس که اون هم دود شه بره توی هوای.
موهامو میپیچه دور مچش خیلی جلو خودم میگیرم که سبک شهرزاد نگم قلقلکم میاد.
میگه بمون .
با خودم فکر میکنم که رفتن که دیگه بحث کردن نداره .
کیفم و از روی تخت بر میدارم .
میگه دیره .
میگم صبح کنار هم پاشدن همچین حس خوبی نداره .
میگه وا مگه میشه .
من شبیه یک مرغ گنده شدم . یک موجود ترسو که یکی زیادی اومده تو شیکمش با یک دنیا شمع و بوی چوب سوخته و خمیر دندون.
من شدم یکی از تمام مردهای مزخرفی که این دوسال دیدم . یک آدم سرد دور با یک دنیا خط قرمز.