ساعت ۱۲ شب . خونه دوستش . همه زوج زوجن . دستهاش و میکشه روی دستم من حرفی از شام چند ساعت پیش با دوتا دوست عربم نمیزنم. با من بحث میکنند سر مواد . من اشکهام پشت پلکهام جمع شده . خصوصا که خونه ای توش نشستم توی همون ساختمونیست که تو دم درش من بغلم کردی گفتی که بر نمیگردی و من شکستم و تا خونه زجه زدم و اینها نشستن اینجا دارن با من بحث میکنند و من به اعتیاد فکر میکنم به زندگی که از هم پاشید .
ساعت یک ربع به یک خونه رو تمیز کردم . شمع روشن کردم . عکسهای قدیمی و در آوردم از توی کتاب خونه . انگار که همه از اینجا دورن خیلی دور . فقط منم و این میزان آب پشت پلکهام .