Wednesday, June 10, 2009

ساعت نه شب توی رستوران میبینمشون . کنارم میشینه . . پسر عموش روبروش . گاهی خم میشه طرفم . باهم میخندیم . من تو ذهنم از خودم میپرسم که خیانت یعنی چی؟ مرزها رو از کجا میکشیم؟ گاهی دستهاش و میاره روی میز و از کنار بشقابم ناخنک میزنه . سر به سر خالد میزاریم . من میگم بیاین بریم فوتبال ببینیم یک جای ایرانی بعد سه تایی باهم کتک بخوریم. قراره که من برم کشورشون یک خانواده پیدا کنم من و به فرزند خواندگی قبول کنند. 

ساعت ۱۲ شب . خونه دوستش . همه زوج زوجن . دستهاش و میکشه روی دستم من حرفی از شام چند ساعت پیش با دوتا دوست عربم نمیزنم. با من بحث میکنند سر مواد . من اشکهام پشت پلکهام جمع شده . خصوصا که خونه ای توش نشستم توی همون ساختمونیست که تو دم درش من بغلم کردی گفتی که بر نمیگردی و من شکستم و تا خونه زجه زدم و اینها نشستن اینجا دارن با من بحث میکنند و من  به اعتیاد فکر میکنم  به زندگی که از هم پاشید . 

ساعت یک ربع به یک خونه رو تمیز کردم . شمع روشن کردم . عکسهای قدیمی و در آوردم از توی کتاب خونه . انگار که همه از اینجا دورن خیلی دور . فقط منم و این میزان آب پشت پلکهام .