Friday, June 19, 2009

هنوز خسته ام و این تپش قلبی که از دیشب شروع شده هنوز بند نیومده . بزور روی تخت میشینم اما جرات باز کردن اخبار و ندارم . تا صبح خوابهای چندش بار دیدم. اول ایمیلها رو باز میکنم خبری نیست . بعد سی ن ن و بعد فیس بوک . باید بلند شم لباس بپوشم برم مدرسه راستین یک مشت جغل قراره که برقصن واسه تموم شدن مدرسه شون . به کری زنگ میزنم که شاید این وسطها بهم وقت بده این اضطراب داره از پا می ندازتم. من اینجام فرسنگها دورتر اما صدای رهبر هنوز از دیشب تو مغزم تکرار میشه . صدای کثافتهایی که مرگ بر رژیم میگفتن و مردی که دعای کمیل میخوند و نگاه مردی که مدتهاست حق من نیست و نور دوربین خبرنگارها و مردی که با پرچم شیر و خورشید نشسته بود و دختر بچه هایی که داد میکشیدن . و تصویر معممی که ردیف جلوی نماز جمعه با عبای قهوه ای ایستاده بود و پسر بچه ای رو با خودش آورده بود . من هنوز خسته ام و این تپش قلب آروم نمیشه .