Thursday, September 10, 2009

سالن خونه رو دوست دارم . با کوسنهای رنگی و گلدون میخک روی رومیزی ترمه و شمع های خوشبو . سالن خونه پر از رنگه و شبیه خونه‌ آدمهای با شخصیت میمونه . آشپزخونه تمیزه و ظرفشویی پره از ظرفهای رنگی آبی و سفید که روی هم چیده شدن . آشپزخونه شبیه آشپزخونه آدمهای وسواسی تمیز میمونه . اتاق خواب اما با تخت جمع نشده . کتابهای روی زمین سبد لباسهای کثیف لبریز و یک سبد پر از لباس نم دار روی زمین که چون پول خوردهام تمام شده بود نتونسته بودم بندازم توی خشک کن و الان یک هفته است که روی زمین مونده شبیه هیچ چیزی نیست مثل خودم .
پردیس میگه که از سن من گذشته که دلم بیاد توی دهنم من فکر میکنم که پردیس دروغ میگه یعنی دلم میخواد که باور کنم که دروغ میگه ولی شاید راست میگه . پسرک رفت کلاس اول امسال . شاید پردیس راست میگه . شاید عاشق شدن هم سنی داره . 
عکس سیاه سفید بابا پشت ویترین مغازه اش . عکس بچگی خودم با لباس کردی . عکس پسرک روی یک خرس عروسکی گنده و عکس مامانی . همه کنار هم کنار طاقچه بالای شومینه و من دوست دارم نگاه کنم به این عکسهایی که خیره شدن بهم
آهان الان هم نشستم این حرفهای بی ربط و مینویسم که نرم اون اتاق طویله مانند و جم کنم .  .