Monday, September 14, 2009

ساعت مهم نیست چنده . خواب از سرم پریده وسطهای راه بود که پرید . با خودم بلند فکر میکنم . گوشت چرخ کرده . رب . جعفری . پنیر پیتزا . شیر . رشته لازانیا . سس شکلات . توت فرنگی . پیش غذا . زنی که روبروم تو صف ایستاده میخواد از کارت عضویتم استفاده کنه .کارت و بهش میدم . اون کنار تر ساعت ۱۱ و نیم شب یکی اومده که حقوقش و بگیره . جای بوسه هاش روی دستهام هست . هنوز بوی تنش روی شونه هام و گردنم نشسته . سوار ماشین میشم یک لحظه حالم از رانندگی کردن بهم میخوره . خریدها رو ول میکنم روی میز وقتی میرسم . باید پیژامه پوشیدو لنز های رنگی و در آورد و خط چشم و پاک کرد تا بشه فکر کرد که با دوتا کیسه خرید چه باید کرد . سس شکلات و میسوزنم . توت فرنگی ها تو کثافتکاری من شنا میکنند . بقیه خریدها رو میچینم توی یخچال. دستهاش . دستهاش که مثل دستهای سینا بود . آرد یادم رفت برای سس سفید . ساعت یک شبه . خسته پر از بدن درد و چشمهایی که میسوزه . لکه های شکلات و پاک میکنم . با یک دونه سیگار و یک پتو میام تو بالکن . شب خوبی بود . شب خیلی خوبی بود . حتی اگر آرد یادم رفت یا شکلاتها سوخت.