Thursday, September 17, 2009

جای من خالی است؟ 
گفت که دلش میخواست وقتی از سر کار بر میگرده خونه من اونجا باشم . من لبخند زدم و به داستان زنی گوش دادم که پدرش جلوی چشم او به مادرش تجاوز میکرده و با خودم گفتم که این قصه ها چرا عادی نمیشه . 
جای من خالی است؟ روی کابینت آشپزخونه؟ من لبخند زدم . 
بعد از کلاس برای خودم سوپ درست کردم . درست مثل وقتی که مامان برام سوپ درست میکرد . گلوم هم درد میکنه . با شهرزاد به لیوانهای نیمه پره ایر بورن با نفرت نگاه میکردیم و مایع بد مزه مزخرفش و قورت میدادیم. 
گوشم هم درد میکنه . 
چیزی هم توی دلم پیچ میخوره . 
اینجا جای کسی خالی نیست . دلم نمیخواد وقتی مریضم کسی بغلم کنه . 
من نگفتم که من هم دلم میخواست وقتی از سر کار بر میگشت من هم اونجا باشم . 
ولی اگر اونجا بودم یک موجود مریض دماغو بد اخلاق بودم