باهم میریم که برای فردای من لباس بگیریم . بهش میگم که هرچی تو بگی میشم و هرچی تو بگی میخرم . فکر خوبی نیست این همه اختیار به یک توله سگ ۶ ساله دادن . برام یک کلاه جادوگری برداشت با یک جفت گوشواره و دوتا دستبند سیاه هر چی هم که گفتم ببین من چه خوش اخلاقم و بزار که فرشته ای رقاصی کولی چیزی بشم گوش نداد که هیچ به یک ورش هم حسابم نکرد. بعد باهم رفتیم خرید . یکمی توی چرخ خرید نشست و باهم توی این راه های باریک فروشگاها دویدیم و سر خوردیم . وقتی بردمش خونه دیگه بچه نا نداشت تکون بخوره .
اومدم خونه که تارت درست کنم . وقتی داشتم خمیر و پهن میکردم توی سینی کلی چیز توی ذهنم بود . خواب دیشبم . برنامه فردام . کلی آدم و چیزهای بی ربط همینطوری رژه میرفتن برای خودشون. وقتی داشتم خامه رو با شکلات قاطی میکردم دیگه هیچ چیز تو ذهنم نمونده بود . خاله و مامانی و اومدن پیشم وقتی که داشتم میوه ها رو میچیدم . خاله با ستار رفت تو بالکن مامانی هم با صندلیش اومد سراغ من .
خوب بود . خندیدیدم . قهوه خوردیم با شیرینی . بعد هم اونا رفتن و من سوار ماشینم شدم که برم به سینا تارت برسونم . قیافه اش با ته ریشش چند روز نزده موهای شونه نکرده عینک بدون قاب و ظرف شیرینی به دست شاهکار بود .
الان هم خسته نشستم روی مبل . خودم و تمام خونه بوی شکلات سفید میده . باید برم تمرین کنم اما حسش نیست . حس حتی بلند شدن هم نیست .
اما تازه شب داره شروع میشه .