Friday, October 30, 2009

صبح با غر از جام پا میشم . صبح یعنی ساعت دوازده و نیم بعد از ظهر. تو خواب دوش میگیرم . خیس از توی یخچال شیرینی که دیشب پختم  و شبیه آجر شده رو در میارم میزارم روی میز و میرم که حاضر شم. میرم مدرسه پسرک که باهم هالویین بازی کنیم . یک چیز گرداناخی و درست کردن انداختن گردنش . باهم تو صف وایمیستیم که بریم توی کلاس  کلاس پنجمیها که شبیه سپوکی هوس کردنش . اتاق تاریکه و باید اعتراف کرد که حتی ترسناک . بعد از اونجا باهم از خانم بد اخلاقی که مامان یکی از بچه هاست و فکر میکنه که من مامان پسرکم پیتزا میخریم و با نوشابه و میشینیم روی میزهای مدرسه . دستهاش و صورتش سیاه است و من اصلا به روی خودم نمیارم با همون ریخت غذا میخوره . یکمی دیگه اونجاها میچرخیم تا رضایت بده بیایم بیرون. 
باهم میریم که برای فردای من لباس بگیریم . بهش میگم که هرچی تو بگی میشم و هرچی تو بگی میخرم . فکر خوبی نیست این همه اختیار به یک توله سگ ۶ ساله دادن . برام یک کلاه جادوگری برداشت با یک جفت گوشواره و دوتا دستبند سیاه هر چی هم که گفتم ببین من چه خوش اخلاقم و بزار که فرشته ای رقاصی کولی چیزی بشم گوش نداد که هیچ به یک ورش هم حسابم نکرد. بعد باهم رفتیم خرید . یکمی توی چرخ خرید نشست و باهم توی این راه های باریک فروشگاها دویدیم و سر خوردیم . وقتی بردمش خونه دیگه بچه نا نداشت تکون بخوره . 
اومدم خونه که تارت درست کنم . وقتی داشتم خمیر و پهن میکردم توی سینی کلی چیز توی ذهنم بود . خواب دیشبم . برنامه فردام . کلی آدم و چیزهای بی ربط همینطوری رژه میرفتن برای خودشون. وقتی داشتم خامه رو با شکلات قاطی میکردم دیگه هیچ چیز تو ذهنم نمونده بود . خاله و مامانی و اومدن پیشم وقتی که داشتم میوه ها رو میچیدم . خاله با ستار رفت تو بالکن مامانی هم با صندلیش اومد سراغ من . 
خوب بود . خندیدیدم . قهوه خوردیم با شیرینی . بعد هم اونا رفتن  و من سوار ماشینم شدم که برم به سینا تارت برسونم . قیافه اش با ته ریشش چند روز نزده  موهای شونه نکرده عینک بدون قاب و ظرف شیرینی به دست شاهکار بود . 
الان هم خسته نشستم روی مبل . خودم و تمام خونه بوی شکلات سفید میده . باید برم تمرین کنم اما حسش نیست . حس حتی بلند شدن هم نیست . 
اما تازه شب داره شروع میشه .