Tuesday, November 3, 2009

من دلم برای بابام تنگ شده . از سر کار که میام بیرون با خودم میگم برم سوپر مارکت ایرانی میوه بخرم . ازهمه چی دوتا بر میدارم . یکی برای من . یکی برای مامان. خریدهام و که میچینم روی ریل سیاه متحرک یادم میوفته که انگور برنداشتم از دخترک ایرانی پشت کشیر معذرت خواهی میکنم میرم یک بسته انگور بردارم . موقع پول دادن دخترک گفت : من این بسته های انگور و میبینم حالم بد میشه . الان یک هفته است که خونه ما دعواست. پرسیدم سر انگور؟ گفت آره از دست مادرشوهرم . شما مادر شوهر ندارین؟ من یک لحظه یاد خونه افتادم . خونه خالی شلوغ تاریک . گفتم نه عزیزم حتی نزدیک داشتنش هم نیستم . بعد وقتی تو تاریکی داشتم میومدم طرف ماشینم یاد مامانت افتادم . و اینکه چقدر دلم براش تنگ شده  
با هزار بدبختی کیسه های خرید و آوردم بالا . انگار که مجبورم همه رو باهم بیارم. آشپزخونه پره از ظرف . اتاق انگار توش بمب ترکیده تمام لباسهایی که با خودم برده بود روی زمین قاطی کاغذهای نوت و بند بساط هالویین بالشت و کتابن . روی میز ناهار خوری سه تا کت دوتا جاکت . خونه اما همچنان خالی . 
خریدها رو جابه جا میکنم . باقالی ها رو میریزم تو بزرگترین قابلمه ای که دارم و میزارم روی گاز . خمیر درست میکنم . سیبها رو خورد میکنم . دستهام بوی دارچین میگیره . پای سیب و میزارم توی فر . خونه رو ماستمالی تمیز میکنم . 
خونه شلوغ نیست . تاریک نیست . اما خالیه . 
بوی سیب پخته میاد .