Monday, November 9, 2009
تمام روز فقط یک تصویر بود که مجبورم میکرد لبخند بزنم . تنها یک تصویر . وقتی که یک ساعت و ده دقیقه دور خودم میچرخیدم و بغض میکردم ازاین گم شدن . وقتی که داشتم فکر میکردم که سر رییسم و بکوبم به میز یا اینکه خودم و از طبقه سوم پرت کنم پایین که کسی نکشم . وقتی که پرونده های روی میزم هی بیشتر میشد و تمام کارها حتما باید تمام میشد . حتی وقتی که ایمیل گرفتم ایمیلی که میگفت آدم باید حرمت یک سری چیزها رو نگه داره .