Wednesday, November 18, 2009
احساس میکنم که همه چی عوض شده . یا من اونقدر عوض شدم . شبها خونه بودن درد نیست . از در که میام تو راکسی از ته راهرو میدوه در و نمیبندم که یک سلام و علیکی بکنیم تا صاحبش بیاد جمعش کنه . خونه روشن و تمیزه . شبها خونه بودن دیگه درد نیست . گرسنه ام و آشپزی میکنم . اینکه من تنهایی برای خودم و فقط برای خودم برنج بشورم یعنی تنهایی آشپزی کردن دیگه درد نیست . همه جا بوی زردچوبه میگیره . فیلم میزارم . ظرفها رو میشورم . آخرین قاشق و که میزارم خشک شه به این فکر میکنم که انگار زخمهام خوب شده . شبه و من تنهام و جز صدای خرت خرت بخاری صدایی نمیاد و جای زخمها کاملا خوب شده . همه چی عوض شده .