Friday, April 2, 2010

من نمیفهمم  آدمها رو . من این روزها یک پارتنر میخوام تا بیستم ماه می. یک آدمی که حاضر باشه تا آخر ماه می کنارم باشه بی اینکه اذیت کنه . من با آدمهای قدیمی زندگیم تصفیه حساب کردم و مثل یک انسان بالغ به این نتیجه رسیدم که برگشتن هیچمکدوم هیچ کمکی به هیچ کسی نمیکنه. خیلی هم واسه خودم واضحه . حوصله ام از تنهایی سر رفته دوماه سخت پر از درس پیش رو دارم که حاضر نیستم تنها خوابیدن هم یک بخشی ازش باشه . خوب حالا من تکلیفم مشخص. 
دقیقا همین امروز که من تکلیفم مشخصه یک دوست قدیمی پی ام داده که من دلم میخواد مادر بچه هام تو باشی. (‌در واقع یک چیزی تو مثل اینکه بگه بیا بشو ننه علی )‌هی با خودم فکر کردم که چی بگم ؟ فحشش بدم؟ یادش بندازم که چرا من ننه علی نیستم؟ چی بگم آخه.
این گذشت . شب آقای کارگردان ساعت ۴ صبح یادش افتاده که بیاد به من بگه که ما باید باهم ازدواج کنیم چون حتما خوشبخت میشم . هی میگم عزیز من اشتباه گرفتی. برو یک طراح صحنه ای منشی صحنه ای چیزی پیدا کن تو یک غروب ردیف هم عاشقش شو دیگه هرچی هم شدین به خودتین مبوطه . یک ساعته من میگم نره اون میگه بدوش. یک ساعته من میگم خیالاتی شدی تو یک ماه با من زندگی کنی سکته میکنی . ما یک بار باهم قهوه خوردیم تا سه ماه داشت حرص میخورد بعد میخواد من و قانع کنه که ازدواج خوبه - ازدواج با اون دیگه خداست .   
واقعا دارم به این نتیجه میرسم که خدای من یک پیرزن کره که آلزایمر هم داره . هی من میگم یک پارتنر موقت بفرست ببین چی میفرسته ببین خدا جان یک چیزی شبیه این آقاهه که هی امشب بالا پایین میپیریدها از همونا لطفا همون ملیتی هم باشه . مرسی .

Only to find what wasn't there.
Lead me through war when there is no end.
I wish to find meaning and guilt.
Hold me tonight...save me from hell.

Viza-  On The Camel's Back