Sunday, April 4, 2010
این روزها فرصت هست برای قبول کردن. و نجنگیدن . این روزها فرصت هست برای قبول کردن آدمها که همینی هستند که هستند. و قبول کردن این شهر ٫با همه کوچیکیش و با همه آدمها. این روزها فرصت هست ٫برای قبول کردن این خونه و دوست داشتن تصویر توی آینه همینجوری که هست . و نجنگیدن با هجم خالی کنار تخت و صندلی خالی توی بالکن و یک فنجان چایی روی میز و قبول کردنش دقیقا همیجور که هست ٫حتی دوست داشتنش . این روزها فرصت هست برای بالا آوردن سر از روی کتاب و خیره شدن به دستهای پیرمردی که شطرنج بازی میکنه ٫انگشتهای پیر خسته ای که بالای صفحه شطرنج گیج لق میزنند و نقش خدا رو بازی میکنند و می بازند . این روزها فرصت هست برای بی حوصلگی برای خواب در بی ربط ترین ساعتهای ممکن و دل گرفتگی برای بی خود ترین دلایل موجود . این روزها نمیجنگم ٫قبول کردم که همینی هست که هست و نه معجزه ای خواهد بود نه اتفاقی نه تغییری . شاید قبول کردنم از سر اقبال باشه . خسته نیستم از جنگیدن . اما دلیلی نمونده برای جنگیدن . این روزها بیشتر لبخند میزنم و بیشتر ساکت میشم و بیشتر به یاد خودم میندازم که گاهی بدنیست بدجنسیهام و برای خودم نگه دارم . سوالی نیست برای پرسیدن . همه چراهایم رو جمع کردم کنار چیزهایی که باید بیرون بزارم . این روزها بغض هست اما گریه نیست . باید عادت کرد به همینی که هست .